عاشقم خواهد و رسوای جهانم چه کنم؟ عاشقانند بهم عاشقی و رسوایی...

ساخت وبلاگ

چند روزه بی‌حوصلم

و بی‌حوصله‌تر از اینکه اینو آدمایی که این چند روز منو دیدن کاملا متوجه شدند.

کاملا میفهمم که دارم عوض میشم. دارم فرم میگیرم باز و درد می‌کشم تو این تغییر.

نمیدونم خوب میشم یا بد میشم فقط میدونم دارم عوض میشم. 

این میل شدید به تنهایی و انرژی ای که جمع ازم میگیره هم به خاطر همینه.

قبل‌تر از این نامه مینوشتم. به دخترم به همسرم به راننده‌ی تاکسی صبح اون روز، به نونوا، به پسرکی که پشت ترافیک براش شکلک دراورده بودم، به اون آدمی که الان تو فرانسه‌اس اگر الان اینجا بود قطعا عاشق هم میشدیم یا اون آدمی که الان تو افغانستانه و اگر الان اینجا بود کلی عشق می‌کردم از هم‌صحبتیش، به دختری که امروز گفت چقدر زیبایی، به زنی که اونروز با خشم گفت بهتره خودمو جمع و جورتر کنم و به ...

چقدر دلم میخواد نامه بنویسم باز 

حتی چرا پنهون کنم که دلم میخواد نامه بنویسن برام

دلم می‌خواد کلمه پر شه تو فضا که نجاتم بده

اگر فقط یه چیز منو رستگار کنه همینه

راستش یه نامه‌ای امروز پیدا کردم که گویا برای دو سال پیشه. آدمی که نوشتتش رو خوب میشناسم هرچند با من امروز خیلی هم کلامی نداره اما خیلی هم ازم دور نیست هنوز. دارم دور میشم و اینو به وضوح میبینم پس بهتره ثبتش کنم اینجا تا یادم نره این دختر چجوری حرف میزد با آدم‌های خیالی و واقعیش:

 سلام عزیزم

این نامه را در ۷۵ سالگی برای تو مینویسم

شاید کمی مسخره باشد کسی در ۷۵ سالگی نامه عاشقانه بنویسد و شاید مسخره تر آنکه اینکار را وقتی انجام دهد که هنوز ۷۵ سالش نشده

به هر حال حرفهایی هست که فقط در آن سن و سال میشود گفت و بیم آن است که فراموشی بر عشق پیشی بگیرد و یا مرگ هر دو را ناکام بگذارد.

حالا که جوانی رفته و تمایلات جنسی اغلب جایش را به حرص جاودانگی داده برای تو مینویسم

برای تو که موهایت سفید شده

در راه رفتن دست میاندازی به تکیه گاه و هر ۸ ساعت يكبار بدنت را وادار میکنی به ماندن

برای تو که زیبایی هنوز ...

اگر روزی عاشقت شدم به خاطر همین روزها بوده و آن پروانه که در جوانی نشانم دادی و دوربع مدام دویدی تا بگیریش و در دستان من بگذاری تا لمس کردن را هدیه بدهی

به خاطر همین روزها و جوانی

که لباس زیبا بپوشم

به گلدان ها آب دهم

ساز بردارم

برقصم

شعر بگویم
خانه را مرتبت کنم

و حواسم باشد...


حالا که جوانی رفته و جز من و تو کسی برای کسی نمانده

حالا که بسیاری از دوستانمان را به خاک کردیم

حالا که برای هر کاری جز دوست داشتن دیر است و حالا که کاری نداریم جز زندگی، برای تو مینویسم

مینویسم که همه چیز این زندگی جز آن لحظه ها که به هیچ چیز فکر نمیکردیم را جدی نگرفتم که جدی نیست... که زندگی شوخی ست و شوخی باید به خنده منجر شود در عاقبت وگرنه که هیچ...

 زندگی دارد تمام میشود و چه حرف خنده بر لب آورتر از این ...

 از این که ما، من و تو پیروز شدیم تمامش کنیم حتی اگر تمامش را زندگی نکرده باشیم. 

مهم نیست!

 زندگی به خودی خود آنقدر سخت هست که با این فکرها سخت ترش نکنیم. 

یگانه فرصتمان تمام شده بیا خنده جانانه ای سر دهیم از آنها که آخرش به گریه ختم میشود .

گریه هم همان خنده است دیگر فقط کمی تر و وحشی تر...

 راستی ما کجا باهم بودیم تو یادت هست؟

....

پ.ن: در این نیمه شبِ دلتنگ(علیه‌السلام)، در دوردستِ خویش، بر تلّی از خاکستر تنها نشسته‌ام
انجیلِ مَرقُس را گشوده‌ام و این گفته‌یِ رنج‌آمیز و دل‌انگیزِ  یتیمِ شهرِ ناصره را، مثلِ وِردی فراموش و دعایی اندوهگین، آرام آرام زمزمه می‌کنم:
     "چه فایده که تمام جهان را به دست آوری؟ آن گاه که خود را از دست داده باشی!"
#عبدالحمید_ضیایی
#بصیرتهای_بیهوده

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namekochakekhoda بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 1 مرداد 1398 ساعت: 6:50